بزرگ

بزرگ آرشیو صفحه اصلی


Sunday, September 28, 2003

٭
شغل

اوائل دبستان كه بودم دوست داشتم دكتر شوم ! در تصوراتم مي نشستم گوشه يك مطب شيك و جمع و جور و به مردم حال ميدادم و آلبوم هاي موسيقي مورد علاقه ام مي چيدم پشت سرمو و ... خلاصه اين حرفا . بعدا فهميدم چه شانسي اوردم كه نرفتم پزشكي . اين رفقاي بدبخت پزشكي رو كه مي بينم دلم كباب مي شه . پزشكي شغل نيست زندگي است .

القصه من خيلي به اين فكر كردم كه دوست دارم يا بهتر بگم دوست داشتم چه كاره شوم . شما هم همينطوريد چون ما اكثرا شغلمونو انتخاب نكرديم .... معلم ، كارگردان ، ديپلمات ! ، كافه دار و... يا همين مهندسي فزرتي . بعضي ها هم معتقدن كه خود شغل خيلي مهم نيست و در آمد يا راحتي يا علاقه و خلاصه شرايطه كه مهمتره ومن هم خيلي قبولش دارم .

ولي من پيش خودم مي گم كاش مي شد اين طوري كار مي كردم: شنبه ظهر ميرفتم به حساب كتاب هاي مغازه ام سركشي مي كردم . اگه مغازه كتاب فروشي بود كه چه بهتر اگر نه هيچ فرقي نمي كنه فرض كنيد پلاستيك فروشي .. اصلا مهم نيست .
يكشنبه صبح مي رفتم يه شركتي جايي به عنوان مشاوري كارشناسي تا بوق سگ جلسه و از اين مسخره بازيا . دوشنبه رو تدريس مي كردم تو اين مدرسه هايي كه مجبور بودم با شاگرد هاي تخس سروكله بزنم ( تدريس خصوصي ...هرگز) . سه شنبه ها معلومه ديگه كارگري ساختمون .
چهارشنبه ها راننده آژانس مي شدم . حداكثر احترامي كه ممكنه به مسافرا مي گذاشتم هرچقدر هم كه نفهم بودن . بعد نيمه هاي شب با يه آهنگ رپ تو ماشين كمي ولگردي مي كردم . گوست داگانه .
پنج شنبه و جمعه و صبح شنبه تعطيل . فكر كنم شغل خوبي مي شه .
يه روزي انجامش ميدم .

|
........................................................................................

Tuesday, September 23, 2003

٭
پاييز!

شايد خيلي ها با آمدن مهر دلشان پر بكشد براي روزهاي اول مدرسه و بوي دفتر و كتاب هاي نو وخش خش برگ درختان و غروب هاي زيبا و .. خلاصه بگويند : به به! پادشاه فصل ها پائيز !
اما براي من به دلايلي كه عرض مي كنم و برخي دلايل كه عرض نمي كنم ! پاييز فصل محبوبي نيست . خصوصا آنكه تابستان فصل عزيزم و مردادماه بهترين ماه سال دارند مي روند .
تغيير ساعت يكي از دلايل شاك زدن من از پاييز است .من نمي دانم اين چه صيغه اي است كه در تابستان كه هوا بطور طبيعي ساعت 8 شب تاريك مي شود ساعت ها را انگولك مي كنند تا هوا ساعت 9 تاريك شود ولي در فصل سرما كه احتياج بيشتري به آفتاب داريم از 5 بعداز ظهربايد سگ لرز بزنيم . يك موقع فكر نكنيد من از آن سرمايي ها هستم ها. ِخير . اگرتمام تابستان زير كولر نباشم مي ميرم ولي از تاريكي + سرما متنفرم . مشكل اساسي ام نور است .روشنايي .

از اين ها گذشته ياد بيرون آمدن از آن رختخواب گرم و با عجله به مدرسه رفتن و اضطراب مشق هاي ننوشته و ... را به شيريني چند روز اول مدرسه ترجيح نمي دهم .
و ديگر حوادثي كه در پاييز و خصوصا مهر ماه شكل گرفته اند كه حتي يادآوري لحظه اي از آنها هنوزهم بند هاي وجودم را از هم پاره مي كند .
من از آمدن پاييز خوشحال نيستم .


|
........................................................................................

Wednesday, September 17, 2003

٭
برای باده گساری فقط امشب وقت داريد.
تنها 40 روز ديگر باقيمانده است.

|
........................................................................................

Monday, September 15, 2003

٭
به شيوه قدما !
مدتي بود كه مي خواستم از چيزهاي مختلف بنويسم:
از پست ترين ذهنياتم كه گاهي اوقات از آنها مي ترسم . از بعضي ذهنياتت كه مي توانم آنهارا حدس بزنم واز آنها نيز مي ترسم، ولي هرگز نمي توانم آنها را پست بدانم .
از اين كه چقدر براي معمولي بودن انرژي مصرف مي كنم ، از اين تكرارها .
از اين كه جزئيات چقدر دارند كم اهميت مي شوند ،
از آن ان دماغي كه ديگر توي آن توالت نيست
از وبلاگ هايي كه كركره اشان را كشيده اند پايين .
از وجود نقمت و يا نعمتي بنام فراموشي ، از گه بودن روابط انساني، از آخرين فيلم هايي كه ديده ام ،آني هال و پيانيست ، از برخي بلاگ هاي دوست داشتني ، ويا از فوتبال ...از بردهاي اخير ليورپول ، بارسا و استقلال. و .. و ..

اما مخم مشغول چيزي است . احساس بزرگي نمي كنم !

|
........................................................................................

Saturday, September 06, 2003

٭
كبوتران به تماشاي باد ها رفتند !


خوب ... يك زمان هايي بود كه در كنسرت هاي موسيقي سنتي ،سوال و جواب ها ي شفاف و تميزو نمايش تكنيك و زخمه هاي با صلابت و آواز ... من را تا دور دستها بالا مي برد ، هنوز شيريني بعضي از آنها زير زبانم چرخ مي خورد و نغمات خوش آنها را با خودم تكرار مي كنم (همينجا جا دارد از نبود مشكاتيان كه خبرهاي خوبي در موردش نشنيده ايم هم با تمام وجود اظهار تاسف كنم ، علل خانوادگي براي اين هنرمندان به نظر بسيار موثر مي آيد، همان كه آن را براي عليزاده مي توان از علل موفقيتش شمرد ) اما كم كم موج نو گرايي و تركيب سازها ونغمات گوناگون و ... آغاز شد ، و تا آنجايي كه خاطرم هست ناظري يك جورهايي پيشروتر بود ، و بعد هم برخي ديگر و انصافا عليزاده هم سر آمد همه كساني بود كه در اين زمينه دست بكار شدند .
ستايش از عليزاده چيز غريبي نيست .عليزاده از همان ابتدا كسي نبود كه بخواهد كارهاي تكراري منتشر كند ( كما اينكه كاست كنسر ت آلمانش را به جهت شباهت به " شورانگيز" منتشر نكرد در حاليكه مشابهت با يك شاهكار ستوده نيزهست ! ) . عليزاده اي كه ما را شب تا صبح در صف بليط نگه داشت و با "ني نوا" و"راز نو " روحمان را سوراخ كرد! ، آواي زنگ شتر و "پايكوبي " او هنوز در گوشمان طنين انداز است و بسيار كار هاي خوب ديگر مانند " راز ونياز " ، " كنسرت نوا " و ... خيلي ها كه اكنون ذهنم ياري نمي كند .
و اما كنسرت ،آن دو ساز جديد سلانه ( ساخته سيامك افشاري ) و شورانگيز (ساخته استاد قنبري) كه آن شب در دستان استاد جا خوش كرده بودند براي من خيلي گنگ بودند ، خصوصا سلانه . گرچه بارها وبارها كاست تكنوازي سلانه را گوش كرده بودم ولي بنظرم اين ساز، ساز گيجي است ، گم است . " بديهي است كه سلانه تجربه اي است كه نياز به طي مسير تكامل و تعمق و تامل بيشتري دارد " ولي حتي تكنوازي بيست دقيقه اي سلانه در ابتداي كنسرت هم خسته كننده بنظر مي رسيد .
آقاي گاسپاريان شور وشوق بيشتري داشت و با اولين نغمه اش مرا ياد "برداشت " يزدانيان انداخت .
تنها قسمت اين برنامه كه برايم جذابيت بيشتري داشت تصنيف ساري گلي بود كه گاسپاريان با صدايش آن را همراهي كرد .
در ضمن برگزاري كنسرت موسيقي در فضاي باز هم خيلي از كيفيت برنامه ها مي كاهد .

القصه ، جناب عليزاده ،استاد محترم . من از اين كنسرت راضي نيستم ، لذت نبردم ، كاش اعلام مي كردند " كنسرت پژوهشي عليزاده " ، ما انقدر دلمان را صابون نمي زديم ، كه دست آخرمجبور شويم با چمن هاي زير پايمان بازي كنيم و يا ستاره هاي آسمان را بشمريم !
نمي شود يك كنسرت تكراري مانند " بي همگان بسر شود " را برگزار كنيد ؟ پوسيديم به خدا .
راستي شما هم موافقيد كه استاد جديدا در حين نواختن زيادي سرش را تكان مي دهد ؟!

( نمي دانم آن شب چرا همش ياد هلمز بودم ، شايد بخاطر مريخ ! بود كه مدتي به آن خيره شده بودم شايد هم بخاطرحضور آرش ، راستي حواستان هست كه از آن بلاگ بانشاط كه هرروز آپديت مي شد چه چيزي باقي مانده است ؟)


|
........................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

٭
برگشتم. با قطارغير سبز كه واگنهايش سبز نبود و فرشهاي زير پايش و پرده هايش و صندلي هايش و تخت هايش و ظرفهاو غذايش! ولي بازهم چه سوژه اي ميشد براي من وعباس اگركه حاجي مي بود، چرا كه ماهيچ نيازي به سوژه نداريم!!

|
........................................................................................

Home

غزلیات سعدی

Google

[Powered 

by Blogger]

:: گذشته ها ::
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com